Monday, July 30, 2007

خاموشي بزرگترين سينماگر جهان - در گذشت اينگمار برگمان

در گذشت اينگمار برگمان - سه شنبه 9 مرداد 1386 [2007.07.31]
محمدعبديm74_abdi@yahoo.co.uk
اينگمار برگمان، بزرگتزين فيملساز جهان درگذشت. اين کارگردان سوئدي از دهه چهل فيلمسازي اش را آغاز کرد و خيلي زود به يکي از مهمترين فيلمسازان تاريخ سينما بدل شد.
اينگمار برگمان که وودي آلن او را "بزرگ ترين هنرمند از زمان اختراع دوربين فيلمبرداري" مي داند، سازنده آثارجاودانه اي مانند "توت فرنگي هاي وحشي"، "سونات پائيزي" و "مهر هفتم " است.
اوا برگمن، دختر اين کارگردان به يک شبکه خبري سوئدي گفت اينگمار برگمن در آرامش درگذشته است. او در منزلش در جزيره دور دست فارو در جنوب شرقي سوئد که ميان درياي نروژ و اقيانوس اطلس قرار دارد، درگذشت.
برگمان بيش از 50 فيلم ساخت و فيلمنامه هاي بسياري نوشت.او براي سه فيلم، از جمله "فاني و آلکساندر" و "چشمه باکرگي" برنده جايزه اسکار بهترين فيلم خارجي زبان شد.
فيلم "مهر هفتم" که در سال 1957 ساخته شده است، يکي از آثار کلاسيک سينما به شمار مي رود.ارنست اينگمار برگمن در 14 ژوئيه 1918 در "اوپسالا" ي سوئد متولد شد. پدرش
روحاني بود. محيط کودکي و نوجواني بر روحيات وي تاثير عميقي گذاشت و بعد ها دستمايه فيلم هايش شد. اينگمار برگمن 5 بار ازدواج کرد و هشت فرزند داشت. برخي از فيلم هايش به تنش ميان ميان زوج ها مي پردازد.
او پس از کناره گيري از سينما، به فعاليت در تلويزيون و تئاتر پرداخت و آخرين ساخته او "ساراباند" در دسامبر 2003 از تلويزيون سوئد پخش شد.
يکي از آخرين غول ها
درگذشت اينگمار برگمان، فيلمساز برجسته سوئدي، پيش از آنکه مرگ يکي از بزرگ ترين فيلمسازان تاريخ سينما را رقم بزند، از خداحافظي مجدد ما با عصر طلايي سينما حرف مي زند و اين بار يکي از آخرين ـ و قطعاً از مهمترين- آنها دار فاني را وداع گفت تا ما باز برگرديم و گنجينه بي نظيري از فيلم هايي که او براي ما به ميراث باقي گذاشته، بازببينيم و دوباره احساسي نوستالژيک بيابيم و اين سئوال اساسي بي پاسخ را باز مطرح کنيم که بر سر سينما چه آمده است که اين چنين از بزرگانش تهي شده؟ و باز ببينيم که چطور نسلي از فيلمسازان اروپايي، بعد از جنگ جهاني دوم، سر برآوردند و خيلي زود اين چنين پخته شدند و توانستند انگشت اشاره شان را به سمت و سويي بگيرند که پيشتر هيچ هنرمندي در هيچ نوع هنري، نتوانسته بود به آن نزديک شود.
ويژگي مشترک اين نسل- از آنتونيوني و فليني ايتاليايي تا بونوئل اسپانيايي- پرداختن به تنهايي انسان بود - معضل ابدي و ازلي بشر؛ که همين دليل محکمي است براي کهنه نشدن فيلم ها- و سرآمد همه شان، فيلمسازي تلخ با نگاهي ويژه از سوئد سردسير بود که جهان سينما بي نام او بخش مهمي از اهميت و اعتبارش را از دست مي دهد.
برگمان به عنوان فيلسوفي معاصر که به زبان سينما حرف مي زند، همواره روايتگر آدم هايي بود که به دنبال يافتن پاسخ هاي اساسي زندگي هستند؛ اينکه ما که هستيم و براي چه و چگونه به وجود آمده ايم. به جرات مي توان ادعا کرد که سينما هيچ گاه به اندازه برگمان اين چنين در بيان فلسفه هستي موفق نبوده است.
او زبان فلسفه را به زبان سينما ترجمه مي کند و مي داند که با ابزار سينما چگونه مي توان ترجماني از آن را با تصوير بيان کرد. در نتيجه سبک برگمان، تنها از آن اوست و بس. مقلدهاي بعدي هيچ گاه نتوانستند به سبک اعجاب انگيز او نزديک شوند. نماهاي بلند فيلم هاي او ـ که آشکارا تنهايي آدم ها و سردي زندگي آنها را به نمايش مي گذارد- هيچ گاه خسته کننده نيست. کافي است مخاطب معناي ميزانسن را درک کند. در اين شکل، فيلم هاي او دريايي است از ميزانسن هاي به دقت چيده شده که چون زنجيري از فيلمي به فيلم ديگر ادامه پيدا مي کند و از دنيايي حرف مي زند که در آن "همه ما جرم هايي مرتکب شده ايم و مجازاتمان تنهايي است."
مفهوم ارتباط - از ارتباط يک زوج در فيلم هاي اوليه تري چون "تابستان با مونيکا" تا ارتباط يک پروفسور پير با دنياي اطراف در "توت فرنگي هاي وحشي"؛ از ارتباط دو خواهر در "سکوت" و چند خواهر در "فريادها و نجواها" تا ارتباط يک خواهر و برادر در "همچون در يک آئينه"؛ از ارتباط انسان با خدا در "نور زمستاني" و "چشمه باکرگي" [همين طور باز "سکوت"] تا انسان با طبيعت در شاهکار بي بديل اما کمتر شناخته شده اش "شرم"[ و البته "ساعت گرگ و ميش"]؛ از بازي انسان با مرگ در "مهر هفتم" تا وصيتنامه درخورش "فاني و الکساندر" درباره کودکي، خانواده و مرگ که به راحتي باعث مي شود فيلم هاي نه چندان برجسته بعدي اش را فراموش کنيم و از اين شاهکار به عنوان وداع واقعي او با سينما ياد کنيم.
نمي دانم چرا همه آدم هاي بزرگ، اواخر عمرشان خسته مي شوند از زيستن معمول؛مي روند و گوشه دنجي را انتخاب مي کنند و مي مانند براي هميشه. جايي ظاهر نمي شوند و کمتر مصاحبه مي کنند و در را گاه به روي همه مي بندند و با زبان بي زباني شايد به ما مي گويند "من هر آنچه شرط بلاغت است با تو گفتم..." سلينجر افسانه اي نمونه کاملي از اين نوع گوشه گيري اختياري است که به سکني گزيدن در دل کوه و بي خبري مطلق همگان از او ختم شده. برگمان پير هم اين اواخر بي حوصله شده بود. مانده بود در جزيره مورد علاقه اش در سوئد-"فارو"، که با نام برگمان پيوند خورده- و هر از گاه تنها خبري از او شنيده مي شد. سه چهار ماه پيش در سوئد، تلاشم براي ديدار با او بي نتيجه ماند. آن موقع تصورش را هم نمي کردم که اين آخرين شانس را براي ديدار با يکي از ده فيلمساز محبوب عمرم، براي هميشه از دست مي دهم. اما چه باک که با سينماي او تا ابد مي توان زندگي کرد. همين روزهاست که دوباره بنشينم به تماشاي حدود سي فيلمي که از او ديده ام- و شايد حالا پس از مرگش فيلم هاي ديگري از او هم توزيع شود- و باز با آنها اشک بريزم و ياد فيلمسازي را گرامي بدارم که هر لحظه از فيلم هايش به ما يادآوري مي کند
که در چه جهان پيچيده
اي زندگي مي کنيم.

No comments: