جلال آل قلم
غلامرضا امامي - چهارشنبه 28 شهریور 1386 [2007.09.19]
دريايي از مهرباني در چشمانش موج ميزد. انگشتان كشيده و دستان بلندش همچون پارويي موجها را ميشكافت و به جلوميرفت. به تندي گام ميزد. عجله داشت. بايد در پياش ميدويدي تا به او ميرسيدي. انگار ميدانست كه وقت كم است و كار بسيار. محصل مدرسه بودم. تازه از خرمشهر به تهران آمده بودم. پرسان پرسان در پي او بودم. گفتند كه در دانشسراي عالي درس ميدهد. او در كلاس بود و من بيرون كلاس؛ اما صدايش در سالن ميپيچيد كه ميگفت: "من ديكته نميگويم، از ديكته گفتن به ديكتاتوري ميرسيم!"
او را يافته بودم. حالا آن قهرمان قصههايم رويارويم بود. زنگ را كه زدند، جلو رفتم، سلام كردم، به مهر پاسخم داد.
- آقاي آلاحمد، من از خرمشهر به شوق ديدن شما به تهران آمدهام.
- حضرت، اينجا جايش نيست. بيا برويم كافه فيروز گپ بزنيم.
سوار ماشينش شديم و با هم به آنجا رفتيم. دوشنبهاي بود، چند تن آنجا بودند، در ميان جمع سپانلو را شناختم، حرف ميزد و شعر ميخواند و او به شوق گوش ميداد. حرف و حديثها كه تمام شد، گفت: “بيا تو را به خانهات ميرسانم.” گرم صحبت شديم، تا نزديك تجريش رسيديم. خانه ما سهراه زندان بود، گفتم:”آقاجلال، از خانه ما گذشتيم، من پياده ميشوم.” دور زد، برگشت سهراه زندان. دم رفتن دفتري داشتم كه هنوز هم دارم، گفتم به يادگار چيزي بنويسيد به سرعت نوشت: “آخر من چه بنويسم در اين دفتر كه سركار فراهم كردهايد؟ لابد براي جمعآوري چيزهاي خوب، و از بد چه ميتراود كه من باشم؟”
- آقا جلال چرا تو بد باشي؟ بد آنها هستند كه با تو بد كردند.
- محمدعلي هدايتي هم مثلاً وزير فرهنگ شده است پسر عمه من. به دفترش رفتم و گفتم: “در اين مملكت تو وزيري و من حق معلمي هم ندارم”، در را بستم و بيرون آمدم. جوان معلم بيكلاس و شاگرد، مثل آقاي بيمنبر و مسجد است.
حالا چند ساعت حق التدريسي در دانشسراي عالي درس ميدهم. بغض كرده بودم. يادم هست كه گفتم: “آقا جلال، اما شاگردان شما در تمامي ايران پراكندهاند و شما معلم بسياري هستيد كه خود نديدهايد.” خداحافظي كردم و رفتم، اين اولين ديدار بود.
به خرمشهر بازگشتم، خبر شدم كه در دانشسراي عالي جلال و ديگر معلمان در اعتراض به حاكمان، اعتصاب سكوت كردهاند، سر كلاس رفتهاند و هيچ چيز نگفتهاند. بعدها گفت نميدانستم كه گاهي اوقات در سكوت هم فريادهاست. آنها را به جرم سكوت از دانشسرا اخراج كردند!
برايش نوشتم كه اگر تهران سرد است، خرمشهر گرم است و مردم گرمي دارد، برايم نوشت: “از وقتي كه از مدارسه (!) بيرونم رواندهاند، خيال سفر دارم، اما كي و به كجا نميدانم...”
هفته بعد او و پوركريم در خرمشهر بودند. حالش گرفته شده بود. مرادش خليل ملكي به زندان افتاده بود. غروبي بود در باغ هتل آناهيتا بر سر درختان گنجشكها ميخواندند. گفتم: “زمزمه محبت سر ميدهند.” گفت: “شايد سر جا دعوا ميكنند!” خنديديم. كتاب گزارش زندگي تركمنهاي پوركريم دم دستش بود.
گفت: “فردا بيا برويم ديدن حلبيآبادها و كوليها.” هميشه طرح مي داد و نظر ميخواست. جان جويندهاش در پي چيزي بود، در پي پايداري خانههايي بود كه ميديد باد آنها را ميبرد. در قم هم كه بود، ميگفت فرهنگ امامزادهها را درآور. به تهران هم كه آمدم، طرح كتاب روشنفكران را ريخت و بخش روشنفكران مذهبي را به من سپرد. و در مقدمه كتاب روشنفكران به مهر يادي از من كرد.
در بازار خرمشهر كه قدم ميزديم كلاهي محلي خريد و گفت: “هديهاي براي سيمين كه مجموعه كلاههاي محلي را جمع ميكند.”
سال بعد به تهران آمدم و ماندگار شدم، به خانهاش رفتم. سيمين خانم هم بود. گفت: “امروز از مجله روشنفكر آقايي تلفن زد و گفت اجازه دهيد عكاس بيايد عكسي بردارد. شما خيلي فتوژنيك هستيد.” گفتم: چرا از من مي خواهيد عكس بگيريد؟ هفته پيش رفته بودم بيمارستان نزد دوستم دكتر عبدالحسين شيخ پزشك كودكان گفت: جلال سه روز پي در پي خانمي ميآمد و ميگفت آقاي دكتر بچههايم دل درد دارند، شربت برايشان بدهيد.
دكتر شيخ يار و ياور هميشه جلال و سيمين گفته بود روز چهارم شك كردم پرستار را پي او فرستادم كه برود ببيند اين مادر با اين شربتها چه ميكند. پرستار گفته بود: آقاي دكتر، اين خانم نزديك ظهر بود كه به خانه رسيد، بچهها را صدا زد و گفت: بچهها بياييد باز هم برايتان آبگوشت شيرين آوردهام نان بريزيد و بخوريم.
گفتم آقاي لوشاني - سردبير روشنفكر - از اين بچهها عكس بگيريد، عكس آنها را روي مجله چاپ كنيد. به من چه كار داريد. وقتي كه اين قصه را نقل ميكرد، براي اولين بار ديدم مرواريد اشك در چشمانش ميغلتيد. سال 42 بود. پس از 15 خرداد، گفت: پس از هر شهادت روشني است. من در افق روشني ميبينم.
جلال تو در افق چه ديدي؟ تو از كدامين چشمه نوشيدي كه آبشار كلامت، تشنگان را سيراب ميكرد و ميكند و خواهد كرد. روزي ديگر حكايت ديدارش را با ثابتي بازجوي مشهور ساواك باز گفت. گفت: ديروز ثابتي مرا خواست، براي ترساندن من عينك به چشم زده بود. عينك به چشم زدم، تهديدم كرد و گفت دست از سر ما بردار، نفلهات ميكنيم. هند را كه دوست داري، به هند تبعيدت ميكنيم. گفتم از اينجا نميروم، به پاي خود نميروم.
شروع كرد به فرياد كشيدن، فرياد كشيدم، گفت: به زمينت مياندازيم. گفتم: بلند شو از پشت ميزت بيا اين طرف ببينم چه كسي طرفش را زمين مياندازد. در را بسته و آمدم بيرون. بله حضرت، اين است روزگار ما! تيرماه 48 بود كه خليل ملكي درگذشت ، خبر مرگ او را كه دادند، سيمين خانم گفت: جلال به پهناي صورت از اسالم تا تهران گريست و تند راند. و صداي مهربان او در 17 شهريور 48 ساكت شد. آخرين بار پيكرش را بر سنگ مردهشوي خانه ديدم. آرام دراز كشيده بود، خط سرخي به رنگ خون بر محاسن سپيدش به چشم ميخورد. او در زندگي و مرگ هميشه در كنار ملكي بود. هر دو نزديك هم در مسجد فيروزآبادي آرميدهاند.
جلال تو تجسم شجاعت و فضيلت بودي. تو كلمه طيبه بودي و به تعبير قرآن چونان درختي پاك ريشهات پايدار در زمين ماند و شاخههاي كلامت سر به آسمان ساييد. تو درختي بودي كه خستگان را پناه ميدادي و سايباني كه بر سر جانها سايهگستر بودي. دلم ميخواست كه تو بودي، دستمان را ميگرفتي، پايمان را ميفشردي، نه تو هستي، هميشه در كجا كه نيستي؟ در زير اين آسمان فيروزهاي و بر زبر اين زمين پاك تو ميماني كه بذر كلام كاشتي و شاخه معرفت نشاندي.
يك روز در سال 46 آيتالله طالقاني و مهندس بازرگان پس از سالها زندان از بند رها شدند. به جلال تلفن كردم گفت بيا با هم برويم. سر ظفر قرار گذاشتيم با دستهگلي و كتابي به خانه مهندس بازرگان رفتيم، مهندس در زندان بود كه جلال در كتابش “خسي در ميقات “ ياد او و كتاب او را زنده كرده بود و نوشته بود: “خانه مردم، نوشته مهندس بازرگان سابقاً استاد دانشگاه و فعلاً زنداني سياسي”. مهندس بر پيشاني جلال بوسه زد.
از مصدق سخن رفت و جلال گفت كه ميخواهد به ياري آشنايي از زير جوي آبي به احمدآباد برود و با او گپي و دمي بزند. كتاب خاطرات مالكوم ايِكس را به فرانسه، همراه يادداشتهاي فراواني كه بر حاشيه آن نوشته بود، به مهندس هديه داد. پس از آن به پيچشميران به خانه آقاي طالقاني رفتيم كه شرح آن ديدار را در: “آن پير پاك ما” نوشتهام.
يك بار هم دكتر شريعتي كه به تهران آمد، خواست كه جلال را ببيند، با هم به خانهاش رفتيم و ساعتي از هر دري سخن رفت. در بازگشت دكتر شريعتي گفت: “كتابهايش را خوانده بودم؛ اما باور نميكردم كه اين مرد اين اندازه مهربان و دلير باشد.”
جلال تو مهربان و دلير بودي. از “بنبست ارض” ما را با نردبام كلام به آسمان ميبردي. تو ناصر خسروي ما بودي، تو كاوه ما بودي. تو سقف فلك را شكافتي و طرح نو درانداختي.
هر موقع دلمان ميگيرد، ياد تو روشنمان ميسازد.چراغ خانهات روشن باد!
وقتي كه تو رفتي، نميدانستم به كه تسلا دهم. به دوستانت، به خانوادهات، به خودم... اما آن شب تا پاسي از شب در خانهات بوديم و سيمين خانم بود، مادر مهربان همه ما سيمين دانشور. او پناه ما بود و هست همه وقت، هميشه، همه جا.
غلامرضا امامي - چهارشنبه 28 شهریور 1386 [2007.09.19]
دريايي از مهرباني در چشمانش موج ميزد. انگشتان كشيده و دستان بلندش همچون پارويي موجها را ميشكافت و به جلوميرفت. به تندي گام ميزد. عجله داشت. بايد در پياش ميدويدي تا به او ميرسيدي. انگار ميدانست كه وقت كم است و كار بسيار. محصل مدرسه بودم. تازه از خرمشهر به تهران آمده بودم. پرسان پرسان در پي او بودم. گفتند كه در دانشسراي عالي درس ميدهد. او در كلاس بود و من بيرون كلاس؛ اما صدايش در سالن ميپيچيد كه ميگفت: "من ديكته نميگويم، از ديكته گفتن به ديكتاتوري ميرسيم!"
او را يافته بودم. حالا آن قهرمان قصههايم رويارويم بود. زنگ را كه زدند، جلو رفتم، سلام كردم، به مهر پاسخم داد.
- آقاي آلاحمد، من از خرمشهر به شوق ديدن شما به تهران آمدهام.
- حضرت، اينجا جايش نيست. بيا برويم كافه فيروز گپ بزنيم.
سوار ماشينش شديم و با هم به آنجا رفتيم. دوشنبهاي بود، چند تن آنجا بودند، در ميان جمع سپانلو را شناختم، حرف ميزد و شعر ميخواند و او به شوق گوش ميداد. حرف و حديثها كه تمام شد، گفت: “بيا تو را به خانهات ميرسانم.” گرم صحبت شديم، تا نزديك تجريش رسيديم. خانه ما سهراه زندان بود، گفتم:”آقاجلال، از خانه ما گذشتيم، من پياده ميشوم.” دور زد، برگشت سهراه زندان. دم رفتن دفتري داشتم كه هنوز هم دارم، گفتم به يادگار چيزي بنويسيد به سرعت نوشت: “آخر من چه بنويسم در اين دفتر كه سركار فراهم كردهايد؟ لابد براي جمعآوري چيزهاي خوب، و از بد چه ميتراود كه من باشم؟”
- آقا جلال چرا تو بد باشي؟ بد آنها هستند كه با تو بد كردند.
- محمدعلي هدايتي هم مثلاً وزير فرهنگ شده است پسر عمه من. به دفترش رفتم و گفتم: “در اين مملكت تو وزيري و من حق معلمي هم ندارم”، در را بستم و بيرون آمدم. جوان معلم بيكلاس و شاگرد، مثل آقاي بيمنبر و مسجد است.
حالا چند ساعت حق التدريسي در دانشسراي عالي درس ميدهم. بغض كرده بودم. يادم هست كه گفتم: “آقا جلال، اما شاگردان شما در تمامي ايران پراكندهاند و شما معلم بسياري هستيد كه خود نديدهايد.” خداحافظي كردم و رفتم، اين اولين ديدار بود.
به خرمشهر بازگشتم، خبر شدم كه در دانشسراي عالي جلال و ديگر معلمان در اعتراض به حاكمان، اعتصاب سكوت كردهاند، سر كلاس رفتهاند و هيچ چيز نگفتهاند. بعدها گفت نميدانستم كه گاهي اوقات در سكوت هم فريادهاست. آنها را به جرم سكوت از دانشسرا اخراج كردند!
برايش نوشتم كه اگر تهران سرد است، خرمشهر گرم است و مردم گرمي دارد، برايم نوشت: “از وقتي كه از مدارسه (!) بيرونم رواندهاند، خيال سفر دارم، اما كي و به كجا نميدانم...”
هفته بعد او و پوركريم در خرمشهر بودند. حالش گرفته شده بود. مرادش خليل ملكي به زندان افتاده بود. غروبي بود در باغ هتل آناهيتا بر سر درختان گنجشكها ميخواندند. گفتم: “زمزمه محبت سر ميدهند.” گفت: “شايد سر جا دعوا ميكنند!” خنديديم. كتاب گزارش زندگي تركمنهاي پوركريم دم دستش بود.
گفت: “فردا بيا برويم ديدن حلبيآبادها و كوليها.” هميشه طرح مي داد و نظر ميخواست. جان جويندهاش در پي چيزي بود، در پي پايداري خانههايي بود كه ميديد باد آنها را ميبرد. در قم هم كه بود، ميگفت فرهنگ امامزادهها را درآور. به تهران هم كه آمدم، طرح كتاب روشنفكران را ريخت و بخش روشنفكران مذهبي را به من سپرد. و در مقدمه كتاب روشنفكران به مهر يادي از من كرد.
در بازار خرمشهر كه قدم ميزديم كلاهي محلي خريد و گفت: “هديهاي براي سيمين كه مجموعه كلاههاي محلي را جمع ميكند.”
سال بعد به تهران آمدم و ماندگار شدم، به خانهاش رفتم. سيمين خانم هم بود. گفت: “امروز از مجله روشنفكر آقايي تلفن زد و گفت اجازه دهيد عكاس بيايد عكسي بردارد. شما خيلي فتوژنيك هستيد.” گفتم: چرا از من مي خواهيد عكس بگيريد؟ هفته پيش رفته بودم بيمارستان نزد دوستم دكتر عبدالحسين شيخ پزشك كودكان گفت: جلال سه روز پي در پي خانمي ميآمد و ميگفت آقاي دكتر بچههايم دل درد دارند، شربت برايشان بدهيد.
دكتر شيخ يار و ياور هميشه جلال و سيمين گفته بود روز چهارم شك كردم پرستار را پي او فرستادم كه برود ببيند اين مادر با اين شربتها چه ميكند. پرستار گفته بود: آقاي دكتر، اين خانم نزديك ظهر بود كه به خانه رسيد، بچهها را صدا زد و گفت: بچهها بياييد باز هم برايتان آبگوشت شيرين آوردهام نان بريزيد و بخوريم.
گفتم آقاي لوشاني - سردبير روشنفكر - از اين بچهها عكس بگيريد، عكس آنها را روي مجله چاپ كنيد. به من چه كار داريد. وقتي كه اين قصه را نقل ميكرد، براي اولين بار ديدم مرواريد اشك در چشمانش ميغلتيد. سال 42 بود. پس از 15 خرداد، گفت: پس از هر شهادت روشني است. من در افق روشني ميبينم.
جلال تو در افق چه ديدي؟ تو از كدامين چشمه نوشيدي كه آبشار كلامت، تشنگان را سيراب ميكرد و ميكند و خواهد كرد. روزي ديگر حكايت ديدارش را با ثابتي بازجوي مشهور ساواك باز گفت. گفت: ديروز ثابتي مرا خواست، براي ترساندن من عينك به چشم زده بود. عينك به چشم زدم، تهديدم كرد و گفت دست از سر ما بردار، نفلهات ميكنيم. هند را كه دوست داري، به هند تبعيدت ميكنيم. گفتم از اينجا نميروم، به پاي خود نميروم.
شروع كرد به فرياد كشيدن، فرياد كشيدم، گفت: به زمينت مياندازيم. گفتم: بلند شو از پشت ميزت بيا اين طرف ببينم چه كسي طرفش را زمين مياندازد. در را بسته و آمدم بيرون. بله حضرت، اين است روزگار ما! تيرماه 48 بود كه خليل ملكي درگذشت ، خبر مرگ او را كه دادند، سيمين خانم گفت: جلال به پهناي صورت از اسالم تا تهران گريست و تند راند. و صداي مهربان او در 17 شهريور 48 ساكت شد. آخرين بار پيكرش را بر سنگ مردهشوي خانه ديدم. آرام دراز كشيده بود، خط سرخي به رنگ خون بر محاسن سپيدش به چشم ميخورد. او در زندگي و مرگ هميشه در كنار ملكي بود. هر دو نزديك هم در مسجد فيروزآبادي آرميدهاند.
جلال تو تجسم شجاعت و فضيلت بودي. تو كلمه طيبه بودي و به تعبير قرآن چونان درختي پاك ريشهات پايدار در زمين ماند و شاخههاي كلامت سر به آسمان ساييد. تو درختي بودي كه خستگان را پناه ميدادي و سايباني كه بر سر جانها سايهگستر بودي. دلم ميخواست كه تو بودي، دستمان را ميگرفتي، پايمان را ميفشردي، نه تو هستي، هميشه در كجا كه نيستي؟ در زير اين آسمان فيروزهاي و بر زبر اين زمين پاك تو ميماني كه بذر كلام كاشتي و شاخه معرفت نشاندي.
يك روز در سال 46 آيتالله طالقاني و مهندس بازرگان پس از سالها زندان از بند رها شدند. به جلال تلفن كردم گفت بيا با هم برويم. سر ظفر قرار گذاشتيم با دستهگلي و كتابي به خانه مهندس بازرگان رفتيم، مهندس در زندان بود كه جلال در كتابش “خسي در ميقات “ ياد او و كتاب او را زنده كرده بود و نوشته بود: “خانه مردم، نوشته مهندس بازرگان سابقاً استاد دانشگاه و فعلاً زنداني سياسي”. مهندس بر پيشاني جلال بوسه زد.
از مصدق سخن رفت و جلال گفت كه ميخواهد به ياري آشنايي از زير جوي آبي به احمدآباد برود و با او گپي و دمي بزند. كتاب خاطرات مالكوم ايِكس را به فرانسه، همراه يادداشتهاي فراواني كه بر حاشيه آن نوشته بود، به مهندس هديه داد. پس از آن به پيچشميران به خانه آقاي طالقاني رفتيم كه شرح آن ديدار را در: “آن پير پاك ما” نوشتهام.
يك بار هم دكتر شريعتي كه به تهران آمد، خواست كه جلال را ببيند، با هم به خانهاش رفتيم و ساعتي از هر دري سخن رفت. در بازگشت دكتر شريعتي گفت: “كتابهايش را خوانده بودم؛ اما باور نميكردم كه اين مرد اين اندازه مهربان و دلير باشد.”
جلال تو مهربان و دلير بودي. از “بنبست ارض” ما را با نردبام كلام به آسمان ميبردي. تو ناصر خسروي ما بودي، تو كاوه ما بودي. تو سقف فلك را شكافتي و طرح نو درانداختي.
هر موقع دلمان ميگيرد، ياد تو روشنمان ميسازد.چراغ خانهات روشن باد!
وقتي كه تو رفتي، نميدانستم به كه تسلا دهم. به دوستانت، به خانوادهات، به خودم... اما آن شب تا پاسي از شب در خانهات بوديم و سيمين خانم بود، مادر مهربان همه ما سيمين دانشور. او پناه ما بود و هست همه وقت، هميشه، همه جا.
No comments:
Post a Comment