پسروي روشنفکري ديني
مراد فرهادپور - چهارشنبه 28 شهریور 1386 [2007.09.19]
اخيراً دکتر عبدالکريم سروش، برجستهترين چهرة روشنفکري ديني، در مقالهاي در مجلة مدرسه اين نظر را اعلام داشت که اگرچه فقه و عرفان هم واجد جنبههاي غيرعقلياند، ولي در واقع مهمترين دشمن عقل پديدة انقلاب است. اين نظر در زماني اعلام ميشود که اکثر چهرههاي سياسي اصلاحطلب نيز به همين شکل عليه ريشههاي تاريخي خود، يعني رخداد دوم خرداد، قلمفرسايي ميکنند و زير نام دفاع از "اعتدال"، سياست مردمي را به عنوان تندروي و دليل اصلي شکست اصلاحات محکوم ميکنند.
حقيقت آن است که هر جامعهاي و همچنين هر جريان اجتماعي هنگامي که عمدتاً به دلايل بيروني حرکتش متوقف شود و به بن بست برخورد، چارهاي نخواهد داشت مگر در جا زدن و نهايتاً بازگشت به عقب. براي نسل جوان رخداد انقلاب 57 صرفاً يک حکايت، يا خاطرهاي مبهم است، و از اين رو به راحتي ميتوان آن را تحريف کرد و مورد حمله قرار داد. شايد چهرههايي چون آل احمد و شريعتي که اعتبار نمادين و سياسي خود را قبل و مستقل از رخداد انقلاب کسب کرده بودند، ميتوانستند اين حق را به خود بدهند که با فاصلهگيري از آن به نقدش بپردازند. اما ضدعقلاني شمردن انقلاب از سوي کساني که تا پيش از انقلاب در فرنگستان فيزيک و شيمي ميخواندند و فقط به لطف اين رخداد، يک شبه به ايدئولوگ اصلي جريان حاکم بدل شدند (آن هم به لطف معرفي نصفهنيمة آراي کساني چون پوپر و هايدگر، و تکرار نظرات پوپر دربارة غيرعلمي بودن مارکسيسم و روانکاوي که از قضا در فضاي بحثهاي فلسفي امروزه ديگر هيچ خريداري ندارد) جاي بسي تعجب دارد. در حقيقت با نگاه به واقعيت تاريخي خود انقلاب 57 به خوبي ميتوان به بيپايه بودن چنين اتهامي پي برد، انقلابي مردمي که در نقطة اوج تثبيت دو بلوک سلطه با کمترين خشونت و ويراني و بر اساس انسجام در تفکر و کنش سياسي راديکال به پيروزي رسيد. براي کساني که اين رخداد را تجربه کردهاند، وراي بحثهاي انتزاعي معرفتشناختي و اخلاقي که ريشه در هراس از سياست دارند، اين حقيقتي آشکار است که تقريباً همة حوادث و اعمالي که ميتوان ماهيتي ضدعقلاني را به آنها نسبت داد از کند و متوقف شدن حرکت انقلاب ناشي شدهاند و ريشه در فرايند بازسازي استبدادي دولت بورژوايي داشتند.
به همين ترتيب، کساني که بدون مشخص کردن هيچ معيار و ملاکي دم از اعتدال و مضار تندروي ميزنند، و حتي تا آنجا پيش ميروند که عملاً خواستار توجه بيشتر دانشجويان به امور فرهنگي و علمي و اقتصادي (يا در واقع همان دلالي) به عوض سياستزدگي دوران اصلاحات ميشوند، نه فقط بر ماهيت تاريخي دوم خرداد به عنوان سياسي و دموکراتيزه شدن گستردة جامعه سرپوش ميگذارند و فراموش ميکنند که همين انرژي سياسي بالاترين دستاوردهاي علمي و فرهنگي را به بار آورد، بلکه به روشني نشان ميدهند که در درک کوتهبينانهشان از سياست، شريک اقتدارگراياناند. زيرا در نهايت از ديد هر دو گروه سياست صرفاً ابزار کسب قدرت است و مشارکت سياسي مردم نيز چيزي نيست جز آمدن به پاي صندوق هر چند سال يک بار، آن هم به منظور تثبيت پست و مقام صاحبان قدرت ـ و البته در اين فاصله نيز مردم بايد به سر و خانه و زندگيشان بروند و از دستورهاي مسؤولان اطاعت کنند. روشنفکري ديني از آغاز به عنوان پديده اي متناقض مطرح شد. اما پويايي و رشد و تأثير عملي اين جريان نيز دقيقاً از همين امر ناشي ميشد. در وضعيت متلاطم و پرتناقض سياسي ايران فقط چنين پديدهاي ميتوانست انرژي و حقيقت سياسي را با کوششهاي نظري فلسفي ادغام کند و يک جريان روشنفکري را به عاملي مهم در فرآيند دموکراتيزه شدن جامعه بدل سازد. کساني که حاضر نبودند خصلت پرتنش و تناقضِ فرآيند سياست را بپذيرند از همان آغاز با تکيه بر ديدگاهي سراپا انتزاعي، روشنفکري ديني را واجد انسجام منطقي و معرفتشناختي معرفي ميکردند، و در تلاش بودند تا به نحوي بر تناقض دروني اين جنبش سرپوش گذاشته يا آن را به شکلي دگماتيک رفع کنند. امروزه با غيرسياسي شدن گستردۀ جامعه و ازپاافتادن و انفعال روشنفکري ديني، به خوبي ميتوانيم موارد مشخص اين تلاش و نتايج آن را درک کنيم. اين تلاش به چند شکل اصلي بروز کرده است. اول، کساني که ميکوشند تا به کل اين تناقض را در پرانتز بگذارند و با نفي سياست و انقلاب به آبهاي آرام درونگرايي عرفاني، آموزش و کار فرهنگي و، معنويتِ عقلاني پناه برند. دوم، کساني که مي کوشند تا با نفي و سرکوب يک قطب از تناقض، و تأييد انتزاعي قطب ديگر مسأله را حل و فصل کنند: گروهي زير عَلَم اعتدالگرايي و نفي سياست به ياري برجستهساختن اقتصاد ناب و مسايل معيشتي و ازيادبردن مطالبات دموکراتيک مردم، و گروهي ديگر با پذيرش دربست دموکراسي ليبرال به مثابه پايان تاريخ. کار گروه اول به سخيفترين شکل سياستکاري پارلماني و سوءاستفادۀ ابزاري از تهماندههاي شور و شعور سياسي مردم ميکِشد، و کار گروه دوم در نامه نوشتن به مراجع بينالمللي و مصاحبه با راديوها و ستروني سياسي تام و تمام خلاصه ميشود. هر سه شکل تلاش فوق در غيرسياسي شدن و پسروي تاريخي ريشه دارد. روشنفکري ديني امروزه به بن بست خورده است يا بهتر بگوييم، آن را به بنبست رساندهاند و نتيجهاش چيزي نيست جز سردرگمي و درجا زدن يا عقب گرد کردن و نفي گذشته و دستاوردهاي آن که جامعه بهاي زيادي براي دست يافتن بدان پرداخته است.
همۀ نشانهها حاکي از آن است که روشنفکري ديني دستکم به عنوان يک نيروي تاريخي مؤثر و بالنده در حال کنار رفتن از صحنه و تبديل شدن به فرقههاي کوچک آکادميک است. جاي خالي اين نيروي فکري-سياسي خواه ناخواه توسط نظريهها و جريانهاي فکري جديدي پر خواهد شد که ميتوانند به چالشها و تناقضات وضع موجود پاسخ دهند
منبع: ادوار نيوز
مراد فرهادپور - چهارشنبه 28 شهریور 1386 [2007.09.19]
اخيراً دکتر عبدالکريم سروش، برجستهترين چهرة روشنفکري ديني، در مقالهاي در مجلة مدرسه اين نظر را اعلام داشت که اگرچه فقه و عرفان هم واجد جنبههاي غيرعقلياند، ولي در واقع مهمترين دشمن عقل پديدة انقلاب است. اين نظر در زماني اعلام ميشود که اکثر چهرههاي سياسي اصلاحطلب نيز به همين شکل عليه ريشههاي تاريخي خود، يعني رخداد دوم خرداد، قلمفرسايي ميکنند و زير نام دفاع از "اعتدال"، سياست مردمي را به عنوان تندروي و دليل اصلي شکست اصلاحات محکوم ميکنند.
حقيقت آن است که هر جامعهاي و همچنين هر جريان اجتماعي هنگامي که عمدتاً به دلايل بيروني حرکتش متوقف شود و به بن بست برخورد، چارهاي نخواهد داشت مگر در جا زدن و نهايتاً بازگشت به عقب. براي نسل جوان رخداد انقلاب 57 صرفاً يک حکايت، يا خاطرهاي مبهم است، و از اين رو به راحتي ميتوان آن را تحريف کرد و مورد حمله قرار داد. شايد چهرههايي چون آل احمد و شريعتي که اعتبار نمادين و سياسي خود را قبل و مستقل از رخداد انقلاب کسب کرده بودند، ميتوانستند اين حق را به خود بدهند که با فاصلهگيري از آن به نقدش بپردازند. اما ضدعقلاني شمردن انقلاب از سوي کساني که تا پيش از انقلاب در فرنگستان فيزيک و شيمي ميخواندند و فقط به لطف اين رخداد، يک شبه به ايدئولوگ اصلي جريان حاکم بدل شدند (آن هم به لطف معرفي نصفهنيمة آراي کساني چون پوپر و هايدگر، و تکرار نظرات پوپر دربارة غيرعلمي بودن مارکسيسم و روانکاوي که از قضا در فضاي بحثهاي فلسفي امروزه ديگر هيچ خريداري ندارد) جاي بسي تعجب دارد. در حقيقت با نگاه به واقعيت تاريخي خود انقلاب 57 به خوبي ميتوان به بيپايه بودن چنين اتهامي پي برد، انقلابي مردمي که در نقطة اوج تثبيت دو بلوک سلطه با کمترين خشونت و ويراني و بر اساس انسجام در تفکر و کنش سياسي راديکال به پيروزي رسيد. براي کساني که اين رخداد را تجربه کردهاند، وراي بحثهاي انتزاعي معرفتشناختي و اخلاقي که ريشه در هراس از سياست دارند، اين حقيقتي آشکار است که تقريباً همة حوادث و اعمالي که ميتوان ماهيتي ضدعقلاني را به آنها نسبت داد از کند و متوقف شدن حرکت انقلاب ناشي شدهاند و ريشه در فرايند بازسازي استبدادي دولت بورژوايي داشتند.
به همين ترتيب، کساني که بدون مشخص کردن هيچ معيار و ملاکي دم از اعتدال و مضار تندروي ميزنند، و حتي تا آنجا پيش ميروند که عملاً خواستار توجه بيشتر دانشجويان به امور فرهنگي و علمي و اقتصادي (يا در واقع همان دلالي) به عوض سياستزدگي دوران اصلاحات ميشوند، نه فقط بر ماهيت تاريخي دوم خرداد به عنوان سياسي و دموکراتيزه شدن گستردة جامعه سرپوش ميگذارند و فراموش ميکنند که همين انرژي سياسي بالاترين دستاوردهاي علمي و فرهنگي را به بار آورد، بلکه به روشني نشان ميدهند که در درک کوتهبينانهشان از سياست، شريک اقتدارگراياناند. زيرا در نهايت از ديد هر دو گروه سياست صرفاً ابزار کسب قدرت است و مشارکت سياسي مردم نيز چيزي نيست جز آمدن به پاي صندوق هر چند سال يک بار، آن هم به منظور تثبيت پست و مقام صاحبان قدرت ـ و البته در اين فاصله نيز مردم بايد به سر و خانه و زندگيشان بروند و از دستورهاي مسؤولان اطاعت کنند. روشنفکري ديني از آغاز به عنوان پديده اي متناقض مطرح شد. اما پويايي و رشد و تأثير عملي اين جريان نيز دقيقاً از همين امر ناشي ميشد. در وضعيت متلاطم و پرتناقض سياسي ايران فقط چنين پديدهاي ميتوانست انرژي و حقيقت سياسي را با کوششهاي نظري فلسفي ادغام کند و يک جريان روشنفکري را به عاملي مهم در فرآيند دموکراتيزه شدن جامعه بدل سازد. کساني که حاضر نبودند خصلت پرتنش و تناقضِ فرآيند سياست را بپذيرند از همان آغاز با تکيه بر ديدگاهي سراپا انتزاعي، روشنفکري ديني را واجد انسجام منطقي و معرفتشناختي معرفي ميکردند، و در تلاش بودند تا به نحوي بر تناقض دروني اين جنبش سرپوش گذاشته يا آن را به شکلي دگماتيک رفع کنند. امروزه با غيرسياسي شدن گستردۀ جامعه و ازپاافتادن و انفعال روشنفکري ديني، به خوبي ميتوانيم موارد مشخص اين تلاش و نتايج آن را درک کنيم. اين تلاش به چند شکل اصلي بروز کرده است. اول، کساني که ميکوشند تا به کل اين تناقض را در پرانتز بگذارند و با نفي سياست و انقلاب به آبهاي آرام درونگرايي عرفاني، آموزش و کار فرهنگي و، معنويتِ عقلاني پناه برند. دوم، کساني که مي کوشند تا با نفي و سرکوب يک قطب از تناقض، و تأييد انتزاعي قطب ديگر مسأله را حل و فصل کنند: گروهي زير عَلَم اعتدالگرايي و نفي سياست به ياري برجستهساختن اقتصاد ناب و مسايل معيشتي و ازيادبردن مطالبات دموکراتيک مردم، و گروهي ديگر با پذيرش دربست دموکراسي ليبرال به مثابه پايان تاريخ. کار گروه اول به سخيفترين شکل سياستکاري پارلماني و سوءاستفادۀ ابزاري از تهماندههاي شور و شعور سياسي مردم ميکِشد، و کار گروه دوم در نامه نوشتن به مراجع بينالمللي و مصاحبه با راديوها و ستروني سياسي تام و تمام خلاصه ميشود. هر سه شکل تلاش فوق در غيرسياسي شدن و پسروي تاريخي ريشه دارد. روشنفکري ديني امروزه به بن بست خورده است يا بهتر بگوييم، آن را به بنبست رساندهاند و نتيجهاش چيزي نيست جز سردرگمي و درجا زدن يا عقب گرد کردن و نفي گذشته و دستاوردهاي آن که جامعه بهاي زيادي براي دست يافتن بدان پرداخته است.
همۀ نشانهها حاکي از آن است که روشنفکري ديني دستکم به عنوان يک نيروي تاريخي مؤثر و بالنده در حال کنار رفتن از صحنه و تبديل شدن به فرقههاي کوچک آکادميک است. جاي خالي اين نيروي فکري-سياسي خواه ناخواه توسط نظريهها و جريانهاي فکري جديدي پر خواهد شد که ميتوانند به چالشها و تناقضات وضع موجود پاسخ دهند
منبع: ادوار نيوز
No comments:
Post a Comment