Sunday, October 28, 2007

زنداني خودش را بکشد مسوول نيستيم

زنداني خودش را بکشد مسوول نيستيم
معاون دادستان سنندج به مادر دانشجوي زنداني:‏ - دوشنبه 7 آبان 1386 [2007.10.29]

‏سامان رسول پورs.rasoulpour@gmail.com
ياسر گلي، دانشجوي ستاره دار ساکن سنندج 20 روز است که در بازداشت بسر مي برد و در اين مدت حتي يکبار هم ‏اجازه ي ملاقات يا تماس تلفني با خانواده اش را پيدا نکرده است. مادر ياسر گلي که شديدا نگران حال پسرش است به ‏روز مي گويد: "هيچ خبري از وضعيت پسرم ندارم، هر روز به دادگاه مي روم تا شايد بتوانم خبري از ياسر بگيرم، اما ‏اينجا کسي پاسخگو نيست؛ حتي دو روز است ما را تهديد مي کنند. داديار پرونده ديروز تهديد کرد که تا هر وقت دلم ‏بخواهد پسرتان را در زندان نگه مي دارم. حتي تهديد کرد که اگر زياد اينجا شلوغ کنيد دستور مي دهم شماها را هم ‏بازداشت کنند". ‏
وي از بيماري قلبي پسرش حرف مي زند و اينکه فشار عصبي برايش مثل سم است: "سال هاست که او بيماري قلبي ‏دارد. چند باز هم بستري شده است. مي ترسم مشکل قلبي اش حاد شده باشد. حتما هم حادتر شده چون دکتر گفته استرس ‏برايش خطرناک است".‏
او با دقت و شمرده شمرده سخنان معاون دادستان را در مورد بيماري قلبي ياسربازگو مي کند. سخناني که بر نگراني ‏آنها افزوده است: "پسر شما ناراحتي قلبي نداشته و ندارد، او به دروغ مي گويد بيماري دارد، ظاهر سازي مي کند اما ‏ما مي دانيم که او سالم است، ما مسئول سلامتي او نيستيم؛ اگر در داخل سلول پسرتان سکته کرد يا خودش را حلق آويز ‏نمود، ما مسئول نيستيم".‏
مادر ياسر گلي هم نگران است، هم عصباني: "من يک مادرم. 25 سال براي پسرم زحمت کشيده ام. اين حق من است ‏که از پسرم خبر داشته باشم. حق دارم نگران باشم. زندگي ما از هم پاشيد شده است. پدر ياسر سر کار نمي تواند برود، ‏برادران ياسر هم بيست روز است سر کلاس دانشگاه نرفته اند. همه نگرانيم. اگر پسرم سالم است و حالش خوب است ‏چرا اجاره نمي دهند او را ببينيم؟"‏
مادر اين دانشجوي دربند، از چند روز قبل مي گويد؛ روزي که طبق معمول به دادگاه رفت و تصادفا ياسر را آنجا ديد: ‏‏"چند روز پيش، دادگاه که بوديم، ياسر را با دستبند آنجا آوردند. باورم نمي شد اين پسر من است، لاغر لاغر شده بود ‏موهايش ژوليده وريشش بلند بود؛پسرم مثل يک تکه يخ شده بود. شما بگوييد اگر او را اذيت نمي کنند چرا چنين ‏ظاهري داشت؟ کاش آن روز هم او را نديده بودم. آن صحنه اي که در دادگاه از او ديدم، مثل کابوس شده برايم. روز و ‏شب اين صحنه را مرور ميکنم. کاش اين صحنه را نمي ديدم".‏
هر پرسشي که از او پرسيدم، در جواب از برخورد نامناسب مسئولان دادگاه گفت. پرسيدم باز هم به دادگاه مي رويد؟ و ‏او پاسخ داد: "در دادگاه ما را مسخره مي کنند، به ما مي خندند و به سرباز دستور مي دهند که ما را از دادگاه بيرون ‏کنند. حتي هر روز نامه اي مي نويسيم و به دادگاه مي بريم اما نامه را جلوي چشمانمان پاره يا به گوشه اي پرت مي ‏کنند. اما باز هم مي رويم تا شايد جوابي بگيريم. باز هم مي رويم". ‏
در پايان پرسيدم درخواستي داريد از فعالان و يا سازمانهاي حقوق بشري و او در حالي که صدايش بغض داشت، گفت: ‏‏"از فعالان دانشجويي مي خواهم کمکمان کنند. به ما و به دوست دربندشان، تا اتفاقي نيافتاده کاري بکنيد، اگر حادثه رخ ‏داد، ديگر کمک کسي را نمي خواهم". ‏

No comments: