تصاویر در پائین گزارش آمده است. بر روی نخستین عکس که از نزدیکی روستای آقچه کند گرفته شده، نوشته شده است لبیک یا خامنه ای
از وبلاگ شوق رهايی
پنج شنبه ۲۸ تیر ماه سال ۱۳۸۶ خورشیدی برای دیدن آثار به جای مانده از یکی از وحشیانه ترین جنایات بشری به آقچه کند؛ روستایی در ۷ کیلومتری تاکستان رفتم .
صبح پنج شنبه تنها از تهران به سمت قزوین حرکت کردم و از آنجا به سبزه میدان قزوین و از آنجا به دو راهی همدان ، در مسیر سبزه میدان به طرف دو راهی همدان سوار ماشین مسافر کشی شدم ، راننده حدودا 40 ساله بود ، زیر لب گفت : سه متر جاس میخوای بری چی را ببینی ، کمی جلوتر اتومبیل پژو مشکی رنگی که راننده خانمی داشت یکدفعه از فرعی آمد وسط خیابان ، ترمز زدیم و ایستادیم ، راننده مامور ابراز تاسف کرد و درد دلاش شروع شد! گفت : تقصیر آقای خامنه ایی که اینقدر به زنها رو داده! ، اصلا نباید بهشون گواهی نامه داد ، کارشون تعریف شدس ، خانه داری ، ظرف شویی و از این جور کارا ، تو دینمون اصلا اینجوره ، گفت بعد از 2-3 سال از ازدواجمون زنم گفت می خواد بره کار کنه بهش گفتم فلان کتاب روایات را خوندی ، گفت نه ، گفتم بهش که برو بخون ، بعد خودت تصمیم بگیر که کار کنی یانه ، اونم رفت خوند و گفت که نه ، نمی خوام کار کنم ، من وظیفه ام چیز دیگه ایه ، گفت اصلا زنی که کار کنه بی ادب می شه و دیگه به شوهرش و بچه هاش محل نمی زاره ، من که واقعا متوجه منظورش نشدم ، شاید می خواست من را نصیحت کنه! به هر حال مهم نبود و دو راهی همدان پیاده شدم.
در دو راهی همدان مینی بوسی ایستاده بود ، وقتی سوار شدم نفر آخر بودم و مینی بوس حرکت کرد، به ناچار در کنار جوانی 24-25 ساله نشستم . مرتب با موبایلش صحبت می کرد ، جوری که من متوجه بشم ، می گفت : با سرهنگ فلانی دیروز صحبت کردم ، حالا باید چکارش کنیم ، دوباره با شخص دیگری تماس گرفت و گفت : مگه هنوز مشخص نشده که باید چکار کنیم ، بعد مجدد تماس گرفت و مثلا خیال من را راحت کرد ، گفت : پس دیگه تمام شد ، حالا ببینیم تا شنبه ، حالا باشه! ، ازش آدرس آقچه کند را پرسیدم ، گفت : اونجا می خوای بری چکار؟ ، گفتم کار دارم ، گفت : چهار راه غفاری باید پیاده بشی. حدود ساعت 1 بعد از ظهر بود که به تاکستان رسیدیم، خودشم می خواست چهار راه غفاری پیاده بشه! به من گفت همین جا پیاده شو ، از اینجا ماشین برا آقچه کند هست.
چهار راه غفاری پیاده شدیم و اون رفت ، باد شدیدی می وزید ، منتظر ماشین وایسادم ، پیکانی با زن و فرزندش ایستاد، گفتم آقچه کند ، گفت 1000 تومان ، سوار شدم ، به سمت شمال حرکت کردیم و بعد از مدتی از شهر خارج شدیم ، بعد از طی مسافتی در تابلوی راهنما زده شده بود ؛ آقچه کند ۷ کیلومتر
از وبلاگ شوق رهايی
پنج شنبه ۲۸ تیر ماه سال ۱۳۸۶ خورشیدی برای دیدن آثار به جای مانده از یکی از وحشیانه ترین جنایات بشری به آقچه کند؛ روستایی در ۷ کیلومتری تاکستان رفتم .
صبح پنج شنبه تنها از تهران به سمت قزوین حرکت کردم و از آنجا به سبزه میدان قزوین و از آنجا به دو راهی همدان ، در مسیر سبزه میدان به طرف دو راهی همدان سوار ماشین مسافر کشی شدم ، راننده حدودا 40 ساله بود ، زیر لب گفت : سه متر جاس میخوای بری چی را ببینی ، کمی جلوتر اتومبیل پژو مشکی رنگی که راننده خانمی داشت یکدفعه از فرعی آمد وسط خیابان ، ترمز زدیم و ایستادیم ، راننده مامور ابراز تاسف کرد و درد دلاش شروع شد! گفت : تقصیر آقای خامنه ایی که اینقدر به زنها رو داده! ، اصلا نباید بهشون گواهی نامه داد ، کارشون تعریف شدس ، خانه داری ، ظرف شویی و از این جور کارا ، تو دینمون اصلا اینجوره ، گفت بعد از 2-3 سال از ازدواجمون زنم گفت می خواد بره کار کنه بهش گفتم فلان کتاب روایات را خوندی ، گفت نه ، گفتم بهش که برو بخون ، بعد خودت تصمیم بگیر که کار کنی یانه ، اونم رفت خوند و گفت که نه ، نمی خوام کار کنم ، من وظیفه ام چیز دیگه ایه ، گفت اصلا زنی که کار کنه بی ادب می شه و دیگه به شوهرش و بچه هاش محل نمی زاره ، من که واقعا متوجه منظورش نشدم ، شاید می خواست من را نصیحت کنه! به هر حال مهم نبود و دو راهی همدان پیاده شدم.
در دو راهی همدان مینی بوسی ایستاده بود ، وقتی سوار شدم نفر آخر بودم و مینی بوس حرکت کرد، به ناچار در کنار جوانی 24-25 ساله نشستم . مرتب با موبایلش صحبت می کرد ، جوری که من متوجه بشم ، می گفت : با سرهنگ فلانی دیروز صحبت کردم ، حالا باید چکارش کنیم ، دوباره با شخص دیگری تماس گرفت و گفت : مگه هنوز مشخص نشده که باید چکار کنیم ، بعد مجدد تماس گرفت و مثلا خیال من را راحت کرد ، گفت : پس دیگه تمام شد ، حالا ببینیم تا شنبه ، حالا باشه! ، ازش آدرس آقچه کند را پرسیدم ، گفت : اونجا می خوای بری چکار؟ ، گفتم کار دارم ، گفت : چهار راه غفاری باید پیاده بشی. حدود ساعت 1 بعد از ظهر بود که به تاکستان رسیدیم، خودشم می خواست چهار راه غفاری پیاده بشه! به من گفت همین جا پیاده شو ، از اینجا ماشین برا آقچه کند هست.
چهار راه غفاری پیاده شدیم و اون رفت ، باد شدیدی می وزید ، منتظر ماشین وایسادم ، پیکانی با زن و فرزندش ایستاد، گفتم آقچه کند ، گفت 1000 تومان ، سوار شدم ، به سمت شمال حرکت کردیم و بعد از مدتی از شهر خارج شدیم ، بعد از طی مسافتی در تابلوی راهنما زده شده بود ؛ آقچه کند ۷ کیلومتر
.
آمبولانسی خصوصی و مشکی رنگ در جلوی ما آهسته حرکت می کرد و به پیشواز من آمده بود ، ما به او رسیدیم ، دو نفر سرنشینش به من نگاه می کردند ، من باید می ترسیدم و بر می گشتم ، این نظر آنها بود ، آمبولانس بخاطر سرعت پایینش از ما جا ماند و ماموریتش تمام شد ، کمی جلوتر در سمت راست جاده در دامنه کوهی نوشته شده : لبیک یا خامنه ایی (...)! ، عکسی از آن انداختم ، دو کیلومتر جلوتر به روستا رسیدیم ، اولین روستا در مسیر و در سمت راست جاده ، پیاده شدم و راننده به راهش ادمه داد ، شدت باد بسیار زیاد بود ، وارد روستا شدم ، هیچ کس نبود ، پس از کمی راه رفتن یک تاکسی از کنار من رد شد و جلوتر ایستاد ، یکی از اهالی پیاده شد و تاکسی برگشت ، او را متوقف کردم و به او گفتم : کجا یه نفرا دو هفته پیش سنگسار کردند ، گفت سوار شو تا با هم پیداش کنیم ، می گفت : چندین روز بود که دو تا چاله تو قبرستون تاکستان کنده بودند و کمی سنگ آورده بودند اونجا و می گفتند می خوایم دو نفر را سنگسار کنیم که بعد نکردند و آوردند اینجا سنگسار کردند ، گفتم اما اینجا یه نفر سنگسار شده ، گفت من دقیق نمی دونم ، از من پرسید می دونی چکار کرده بودند ، گفتم مگه شما نمی دونید ، گفت نه من نمی دونم ، بهش گفتم از اونایی که کشتندش بپرس . تو روستا هیچ کس نبود ، از روستا خارج شدیم ، اتومبیلی از روبرو می آمد ، از راننده و دیگر سرنشین آن در مورد سنگسار پرسیدیم ، راننده گفت من نمی دانم ، سرنشین دیگر گفت بله من می دانم و به راننده همراه من آدرس محل را داد.
آمبولانسی خصوصی و مشکی رنگ در جلوی ما آهسته حرکت می کرد و به پیشواز من آمده بود ، ما به او رسیدیم ، دو نفر سرنشینش به من نگاه می کردند ، من باید می ترسیدم و بر می گشتم ، این نظر آنها بود ، آمبولانس بخاطر سرعت پایینش از ما جا ماند و ماموریتش تمام شد ، کمی جلوتر در سمت راست جاده در دامنه کوهی نوشته شده : لبیک یا خامنه ایی (...)! ، عکسی از آن انداختم ، دو کیلومتر جلوتر به روستا رسیدیم ، اولین روستا در مسیر و در سمت راست جاده ، پیاده شدم و راننده به راهش ادمه داد ، شدت باد بسیار زیاد بود ، وارد روستا شدم ، هیچ کس نبود ، پس از کمی راه رفتن یک تاکسی از کنار من رد شد و جلوتر ایستاد ، یکی از اهالی پیاده شد و تاکسی برگشت ، او را متوقف کردم و به او گفتم : کجا یه نفرا دو هفته پیش سنگسار کردند ، گفت سوار شو تا با هم پیداش کنیم ، می گفت : چندین روز بود که دو تا چاله تو قبرستون تاکستان کنده بودند و کمی سنگ آورده بودند اونجا و می گفتند می خوایم دو نفر را سنگسار کنیم که بعد نکردند و آوردند اینجا سنگسار کردند ، گفتم اما اینجا یه نفر سنگسار شده ، گفت من دقیق نمی دونم ، از من پرسید می دونی چکار کرده بودند ، گفتم مگه شما نمی دونید ، گفت نه من نمی دونم ، بهش گفتم از اونایی که کشتندش بپرس . تو روستا هیچ کس نبود ، از روستا خارج شدیم ، اتومبیلی از روبرو می آمد ، از راننده و دیگر سرنشین آن در مورد سنگسار پرسیدیم ، راننده گفت من نمی دانم ، سرنشین دیگر گفت بله من می دانم و به راننده همراه من آدرس محل را داد.
در کنار روستا مسیر که از آن آمده بودم از سمت تاکستان به دو سمت تقسیم می شود ، مسیر سمت راست بعد از گذر از چند روستا به جاده قزوین - رشت می رسد و مسیر سمت چپ به روستایی دیگر ، راننده من را تا سر دو راهی رساند ، گفت همین جاها را میگه ، من نمی دونم کجاست ، بگردی پیدا می کنی ، تشکر کردم ازش و رفت ، هر چی گشتم پیدا نکردم ، برگشتم به روستا و رفتم سمت زمین های کشاورزی ، دو نفر که داشتند تو زمین ها کار می کردند و سنشون زیر ۱۶-۱۷ سال بود را دیدم ، رفتم سمتشون ، یکی شون تقریبا آدرس را کامل گفت و از من پرسید : مگه چکار کرده بود کشتندش ، گفتم از اونایی که کشتندش باید بپرسی ، گفت همه می گند بی گناه کشتندش ، گفتم : همین طور بوده ، بهش گفتم تو دیدی سنگسار را ، گفت نه من از دیگران شنیدم و هنوز جاشا ندیدم ولی جاشا می گند اونجاس ، من اون موقع اینجا نبودم
رفتم به سمتی که کشاورز می گفت ، بعد از همون دو راهی که با تاکسی دفعه قبل آمده بودم ، در مسیر آسفالت سمت چپ و پس از 400-500 متر به یه جاده خاکی در سمت چپ جاده رسیدم ، وارد جاده شدم و سمت چپ جاده را داشتم می گشتم ، کشاورز به من گفته بود که محل سنگسار در کنار یه رودخونه فصلیه خشک شده است ، گفته بود که تو جاده خاکی وقتی ۸۰۰-۹۰۰ متر بری در کنار جاده سمت چپ یه رودخونه فصلیه که در کنار رودخونه و در سمت چپ رودخونه جایه سنگسارش هست.
بعد از گذر از جاده آسفالت سمت چپ دو راهی وارد جاده خاکی شدم ، حسابی داشتم همه جا را می گشتم ، یک ماشین پیکان با دو سرنشین اومدند و تو جاده متوقف شدند و داشتند من را می دیدند. متوجه آنها شدم ، سرنشین کنار راننده با دست عقب تر را نشانم می داد و حالت سنگ زدن را نشان می داد ، رفتم نزدیک ماشین ، نزدیک ماشین که شدم کسی که سمت راست راننده نشسته بود عکس العملی نشان داد ، انگار می خواست چیزی از کنار دستش بگیره و یک دفعه عکس العمل نشان داد ، ولی نشانه بود! ، بهشون گفتم کجا سنگسارش کردند ، گفتند می شناختیش؟ کی بوده مگه؟ گفتم خبراشا شنیدم اومدم جاشا ببینم ، راننده شلوار سبز تیره داشت ، همون لباس سپاهیا یا شلوار نظامی ، گفت بنده خدا اومدی اینجا چکار ، اومدی عکس بگیری ، میخوای فیلم بگیری ، گفتم اومدم ببینم جاشا ، آدرسشا دقیق گفتند : دقیقا جاشا نشونم داد ، گفت اونجا را از دور می بینی سفید شده بخاطر پاکوبی ، همون جاست ، گفت بیا سوار ماشین شو ، می رسونیمت ، ازشون خداحافظی کردم، گفتم خودم میرم ، ازشون نپرسیدم شما تو سنگسار بودید یا نه ، ولی به نظر می رسید از اونهایی بودند که بودند. پیکان هنوز 50 متری از من دور نشده بود که یه ماشین پلیس زوزه کشان از جاده اصلی رد شد ، قصد ارعاب داشتند ، به تصور اینکه باید می ترسیدم و آنجا را ترک می کردم ، به محل سفید تر رسیدم ، همون جایی که گفته بود ، محل سنگسار مشخص بود ، دقیق شدم ، تقریبا تمام سنگ های اطراف لکه هایی از خون داشتند و بعضی آغشته به خون بودند و در بعضی پاشیده شدن خون مشخص بود ، اثرات خون بر روی خاک از بین رفته بود و من بر روی خاک چیزی ندیدم ، به هر سنگ دقت می کردم صحنه جنایت را تجسم می کردم. اینجا جایی بوده که دو هفته پیش با هیاهو و غوغا یک نفر به وحشیانه ترین شکل به قتل رسیده ؛ آن هم به دست حکومت و به شکل قانونی! شروع به عکاسی و فیلم برداری کردم ، به یاد آن می افتم که جعفر و مکرمه بعد از بازداشت اولشان و نقص در پرونده به مدت یک سال با وثیقه آزاد بوده اند ، آیا می دانست چه سرنوشت شومی دارد. چقدر زود دیر می شود. دوباره بازداشت می شوند و اینبار تا لحظه سنگسار در بند می ماند. چگونه می توان تصور کرد در طول 11 سال زندان چه ستم هایی بر این دو آمده است و کودکانی که یتیم شده اند و حالا چه بر سر مکرمه می آورند؟
موتور سواری در جاده خاکی نزدیک من می شود، آمد و آهسته رد شد با فریاد صدایش کردم ، ایستاد و برگشت ، بخاطر شدت باد از دور اصلا صدای همدیگر را نمی شنیدیم ، مجبور شدم تا یک قدمی او نزدیک شوم ، گفتم همین جا سنگسار کردند ، گفت : همین جا بود ، گفت اون روز غروب که برگشتم خونه گفتند یه نفر را سنگسار کرده اند ، من همون روز ساعت 5-6 اومدم اینجا را دیدم ، چطوری دلشون اومده بوده! دیدی سنگ هایه چند کیلویی را اونجا؟ گفت : همون روز همه اونجا خونی بود ، گفت شبش خیلی حالم بد بود و هر روز مسیرم از همین جاست ولی دیگه دلم نمیاد برم و ببینم ، همون روز فقط دیدم. گفتم : از روستای شما کسی بوده گفت نه ؛ از روستای انتهای جاده خاکی بود ؛ گفت من شنیده م که جاده را بسته بودند و کسی را راه نمی دادند ، چند نفری هم که اون موقع تو آقچه کند بودند را راه نداده بودند ، هیچ کس از اهالی نبوده نه از آقچه کند و نه از روستای ما ، فقط خودشون بودند ، مامورا بودند ، ماشین های سپاه و نیروی انتظامی ، بسیجیام بودند باهاشون ، گفت که می گند زیاد بودند ، گفتم از جایه پاشون معلومه ، گفت که بعد از اینکه کشته بودندش از چاله می کشندش بیرون و می برندش و اینجا را درست می کنند و خیلی از سنگ ها را این طرف و اون طرف انداخته اند و بعد رفته اند ، می گفت همه اینجا می گند بی گناه بوده ، می خواستند بکشندش ، خودشون میارندش ، می کشندش و می برندش.
گفت خدا رحمتش کنه ، می بینی چطور کشتندش ، ازش خداحافظی کردم و برگشتم ، دوباره شروع به عکاسی و فیلم برداری کردم ، دیگه ساعت از 3 بعد از ظهر گذشته بود ، بالای محل سنگسار وایسادم ، هنوز باور کردنی نبود ، چگونه انسان وحشی می شود؟ به دنبال جواب بودم و هستم ، فکر اینکه پس از خروج از گودال جعفر چه شکلی شده باشد آزار دهنده است ، فکر اینکه مکرمه را چه بر سرش می آورند ، فکر اینکه این همه محکومین به اعدام چه می کشند ، فکر اینکه چگونه فرزندی را چند وقت پیش در مشهد یتیم کردند و مادرش را اعدام کردند، فکر اینکه چگونه عاطفه را اعدام کردند ، تصور اینکه چه بر سر این زن و مرد در طول 11 سال زندان آورده اند و اینکه همچنان مکرمه و فرزندانش اسیر نادانی و جهالت اند و چه بسیاری که اسیر توحش و خودکامگی اند و چه بسیاری که به اسارت گرفته اند انسان را و خود اسیر توحش و خودکامگی اند ، چرا که متوحش و خود کامه اند ؛ فکر همه اینها آزار دهنده است .
پریشان از محل دور شدم و به روستا برگشتم ، منتظر ماشین برای بازگشت به تاکستان بودم ، یه نفر از اهالی آقچه کند با موتور رسید ، با اسرار سوار شدم تا به تاکستان برگردم ، می گفت همه ما برای کشاورزی و باغداری و دامپروری تو روز روستا نیستیم و فقط تعداد خیلی کمی هستند و منم اون روز نبودم ، غروب که برگشتم شنیدم ، هیچ کس اطلاعی نداشت و یکدفعه آورده بودندش و هیچ کس را نگذاشته بودند نزدیک بشه ، خیلی سریع کشته بودندش و برده بودندش ، همه می گند بی گناه بوده چرا که خودشون کشتندش ، اصلا به هیچ کس نگفتند چکار کرده بوده .
تاکستان که رسیدیم ازش خداحافظی کردم ، دوست داشتم برم بهشت زهرا برای دیدن اون دو تا گودال و شاید هم سراغی از محل دفن آقای جعفر کیانی بگیرم ، ولی وقت نبود ، راننده ایی در تاکستان می گفت : دقیق نمی دونم چکار کرده بودند ، ولی می گند که یه زن و مرد بودند که بچه می دزدیدند و کلیه هاشون را در می آوردند! ، مرد را سنگسار کردند و زن هنوز هستش ، ولی چرا اینطور کشتندش نمی دونم ، من که دلم نمیاد ، اولش می خواستند تو قبرستون تاکستان سنگسارشون کنند ولی بعد مرد را بردند آقچه کند سنگسارش کردند و هنوز زن هستش.
با دو نفر دیگه که صحبت کردم گفتند نمی دونیم چکار کرده بود ولی نباید اینجور می کشتندش ، یکیشون می گفت شنیدم خیلی بد کشتندش ، بسیجی ها بودند که کشتندش ، در حین بازگشت به قزوین همسفر کسی شدم که تقریبا یه چیزهایی از علت سنگسار می دونست ، می گفت یه مرده بوده یه دختره را می دزده و بعد ولش می کنه و بعد متوجه می شند و می گیرندش و سنگسارش می کنند!.
خیلی تعجب بر انگیز است ، حکومتی ها حتی بطور واضح و آشکار علت کشتن انسان را برای اهالی به جهت شرکت در سنگسار این دو انسان نگون بخت در قبرستان تاکستان توضیح نداده بودند و شایعاتی کذب و دروغ به جهت همراهی مردم با خود در ماجرای آدم کشی گروهی به شکل وحشیانه در بین مردم رواج داده اند تا شاید بتوانند عواطف انسانی را از آنان بربایند و سرانجام هم موفق نشدند که به اهداف خود دست یابند ، اکثرا اصلا از علت سنگسار اطلاعی ندارند و تعداد کمی هم که می دانند فقط شایعات حکومتی ها را می دانند ، حتی یک نفر به طور دقیق از علت سنگسار اطلاعی نداشت !
No comments:
Post a Comment