صيغه محرميت به طول مدت مکالمه
وبگرد -
وبگرد -
پنجشنبه 18 مرداد 1386 [2007.08.09]
سها سيفي
هفدهم مرداد، گويا روز خبرنگار است. اما نويسنده هاي وبلاگ کافه تيتر ـ که وبلاگ مالکان کافه تعطيل شده اي به همين نام در تهران است ـ در اعتراض به برخوردهايي که با خبرنگاران مي شود، از خوانندگان شان خواسته اند در اين روز که از طرف دستگاه هاي دولتي روز خبرنگار ناميده شده کسي براي شان پيام تبريک نفرستد. از ميان پست هاي تازه تر اين وبلاگ، اين پست تحت عنوان "پنج نکته از يک ماه تعطيلي " خواندني تر بود که به موضوع خود کافه و سرنوشت اش مي پردازد:
پيام تبريک نفرستيد
يک: مثل خيلي از بچه هاي ديگر ما هم خانه نشين شديم؛ وقتي کافه تيتر بسته شد. نه رهبران برانداز انقلاب هاي مخملين و نه ماموران نهاد هاي امنيتي ،که برخي از دوستان ما را سرباز پياده نظام آنان مي دانستند! هيچکدام براي ما نتوانستند کاري بکنند. اماگويي همين ماموران از دو سو خيرشان به خيلي ها رسيده است. بماند و بگذريم!
دو :وقتي آگهي فروش لوازم کافه تيتر را منتشر کرديم يک فرهنگي سمسار مسلک، همه لوازم کافه را مي خواست ششصد هزار تومان بخرد. آن هم قسطي و بدون دادن چک.کافه اي که با 3 ميليون تومان (قرضي) تجهيز شده بود. تازه فهميديم کاسبي يعني چه.اين هم بماند و بگذريم.
سه: گروه آيينه،محمد آقازاده، سيد فريد قاسمي، دکتر نمکدوست،اسد امرايي،عبدالرحيم جعفري،رويا بيژني،رضا ولي زاده،اعظم کيان افراز و همه بچه هاي کافه نشين را براي همه لطفي که به ما دارند هرگز فراموش نخواهيم کرد. از دوستاني که پشت پرده و گمنام همواره به ياد ما بودند هم ممنونيم.حالِ کساني که در جلسه حاضر نشدند را هم درک مي کنيم!
چهار: آنهايي هم که عکس شان بيش از يک سال و نيم بر ديوار کافه تيتر آويزان بود، نمي دانيم چرا حتي يک تماس خشک و خالي هم با ما نگرفتند. شايد هنوز خبردار نشده اند يا شايد هم يادشان رفته است.به هر تقدير ما از کسي طلب نداريم و البته توقع پيدا کردن کار.
پنج: بخش مهمي از بقاياي کافه تيتر در خانه بسياري از بچه هاي شيراز آرام گرفت. آرزو داريم خيرش را ببينند.
مثل سوسک پرت مان ميکنند بيرون!
در حاشيه روز خبرنگار، جلال سميعي هم در وبلاگ "و غيره" چنين نوشته است:
فردا روز من هم هست؛ اگرچه در اين شش سال که نان قلم خوردهام، جز ده ماه کار راديويي، هيچوقت به روزانه نوشتن تن ندادهام. فردا هفدهم مرداد است و من فکر ميکنم هيچ چيز نيستم ... ماجرا، فروتني نيست. شکرخدا کارهاي ديگري جز نوشتن هست، که گرسنگي نيايد. اما در ايران شما تا وقتي استخدامشده نباشيد، هيچ چيز نيستيد. يک روزنامهنگار يا نويسندهي حقالتحريري در قلهي رسانهها هم که باشد، از صدقهسري دلدرد يا درددلي لنگش را ميگيرند و مثل سوسک پرتش ميکنند بيرون!
اينگونه است که هربار که يک نشريه يا يک برنامهي راديويي يا تلويزيوني توقيف و تعطيل ميشود، من به همين بيکار شدنها فکر ميکنم. طعم اخراج ناگهاني، روي هوا بودن هميشهي آرزوها، بيپناهي روزنامهنگارهاي حقالتحريري... چرا هرسال روز خبرنگار ماتم دارد؟
شما بهعنوان يک روزنامهنگار حتي حق نداريد درآمد خود را در حداقلي ثابت بدانيد، تا جرأت وام گرفتن داشته باشيد. آنهايي که از قلم زدن نان ميخورند، اميدهاشان هم وابسته به سليقههاست. سليقهي مديراني که فشارهاي بالا و پايين و خارج و داخل، مجالي برايشان نميگذارد تا به معيشت روزنامهنگارهاي پادرهوا هم بينديشند. تلفني ميشود و سفارشي و اخمي و ... تمام. دوباره يک لشگر از مهاجران هميشگي تحريريهها به بيکاري جاري در زندگي کاغذيشان برميگردند!
و مگر چند دست از دستهاي اهالي قلم به ادارهاي، حزبي يا دکاني بند است، که يک تلفن شبانه به مديرمسؤول خواب خوش «زندگي با کاري که دلم ميخواهد» را به هم نريزد؟! تازه اين نالهها از زبان طنزنويس جوانيست که يکبار زندگياش را ريـاستارت کرده تا به دلش برسد؛ زن و بچهاي هم ندارم که گرسنه مانده باشند!
چقدر دلش مي خواست کنسرت شجريان را ببيند
نفيسه زارع کهن در وبلاگ روزمرگي ها، حال و هواي دوستان دانشجوي زنداني اش را در اوين تجسم کرده و مي نويسد:
مي بينمشان نشسته اند کنار ديوار در آن سلول هاي گرم و کوچک که تنها وصفشان را شنيده ام با چراغ هاي هميشه روشن شان . گوشه اي کز کرده اند لابد و مرور مي کنند روزهاي گذشته را .
چند بار چشم ها را باز و بسته مي کنند تا تصوير مادر و فرزند و همسر را به ياد بياورند... صدايش چطوري بود؟ قيافه اش؟ نه اين شکلي نبود شايد؟؟ چقدر خسته اند؟ خدا مي داند.
به خطهاي کشيده شده بر ديوار نگاه مي کنند و به ياد مي آورند... شبهاي دم کرده که مرده را ماند در گورش تنگ، وقتي در سلول باز وبسته مي شود باز هم در دل مي لرزند لابد که "باز هم بازجويي و پاسخ به کارهاي هرگز نکرده . و داستان اعتراف گيري ...که اصلا مي خواهيم دنيا نباشد اگر کاري به جز اعتلاي وطن کرده باشيم "...اما که باور مي کند ... حالا احتمالا عبدالله در آن سلول تنگ و تاريک با آن بيماري قلبي به نفس نفس افتاده وقيافه اميرو حميد را از ذهن مي گذراند و نمي دانم محمد پسر صبور تحکيم با آن دست دردي که گاه و بيگاه به سراغش مي آمد چه مي کند ....چه بر علي مي گذرد که سه هفته از آن روزي که خنديد و گفت" نور بالا مي زنيم نه؟ " نشنيده ام صدايش را...بهرام چه مي کند؟ حتما گوشه اي نشسته و مرغ سحر زمزمه مي کند و نمي داند که اين بيرون هم شجريان باز اين نوا را مي خواند چقدر دلش مي خواست کنسرت شجريان را ببيند ..
در خانه خودشان زنداني شان کنيد
نويسنده وبلاگ کافه ناصري با توجه به حکم محکوميت عمادالدين باقي، همسر و دخترش؛ پيشنهادي به قوه قضائييه داد:
از ميان همه خبرهاي امروز، محکوميت خانواده باقي از همه جالبتر بود. امروز اعضا خانواده عمادالدين باقي هر کدام به سه سال زندان محکوم شدهاند. خود باقي و فاطمه کمالي همسرش و دخترشان، اتهامشان اجتماع و تباني به منظور انجام جرايمي بر ضد امنيت کشور است. مثل اين که قضيه مافيايي بوده است. من پيشنهادم اين است که قوه قضائيه زحمت نکشد. لازم نيست براي اينها در اوين سوئيت بگيرد. ميتوان از خانه خودشان به اين منظور، استفاده بهينه کرد. يعني به جاي انتقال اين سه نفر به زندان، يک زندانبان تمام وقت براي اين خانواده استخدام شود.
به کلي تکذيب مي شود
چند روز پيش وب سايت الف از قول سيد محمد خاتمي نقل کرده بود که اگر محمدعلي ابطحي مدام بر حضور وي در انتخابات آينده تاکيد مي کند ناشي از آن است که به دنبال پست نان و آبداري مي گردد.
در اين باره محمدعلي ابطحي در وب سايت خود چنين توضيحاتي داد:
چند روز پيش سايت الف وابسته به آقاي توکلي که در ميان سايت هاي اصول گرا به طور نسبي، متين تر است، خبري از قول منبع خودش در باران منتشر کرد. حرف هايش خيلي عجيب به نظر مي رسيد. يک قسمتش با اين که اسم را حذف کرده بودند کاملاً به من تطبيق مي کرد. از قول آقاي خاتمي نوشته بود آقاي ... هر کجا مي رود از من خرج مي کند. او مي خواهد من بيايم. دنبال پست مي گردد و مي خواهد من به او پست بدهم. ولي من به هيچ وجه به دنبال کار اجرائي نخواهم بود. حسابي دلخور شدم. اتفاقاً همان روز آقاي خاتمي را ديدم. خودش پرينت اين خبر را که جلوي من بود برداشت و خواند. آقاي خاتمي خيلي راحت تر از حرف زدن، مي نويسد. ديدم کنار اين مطلب فوري نوشت: به کلي تکذيب مي کنم. مي دانستم که اين حرف را نزده است.
تشريفات شرعي صيغه تلفني
زيتون همچنان خواندني است. به آخرين پست اين وبلاگ تحت عنوان "صيغه تلفني" توجه کنيد:
فکر کنم شنبه بود. ظهر تا خونه اومدم، بياختيار اول تلويزيون رو روشن کردم و بعد مشغول گرم کردن ناهارم شدم. داداشم هم سرزده آمد. اي بخشکي شانس! مگه ميذاره چيزي به من برسه!داشتم آب غذا رو زياد ميکردم که صداشو شنيدم: ـ تو که هر مزخرفي که تلويزيون داشته باشه نگاه ميکني!زني مجتهده - در کانال دو- داشت به سئوالات مذهبي جواب ميداد. اتفاقا نه توجهي به حرفاش داشتم و نه از توي آشپزخونه تلويزيون معلومه که نگاه کنم. فقط از روي عادت و اينکه صدايي تو خونه بياد روشنش کرده بودم. برادرم رفت کنترل تلويزيون رو از روي ميز برداشت که يا خاموش کنه يا بذاره روي يه کانال ديگه که ناگاه صداي دختري از تلفن تلويزيون اومد که از زن مجتهده ميپرسيد:ـ مدتيه با پسري غريبه تلفني صحبت ميکنم. گناه نميکنم؟خانم مجتهده کمي روي صندلي جابهجا شد. چادرشو با انگشت اشاره بيشتر روي صورتش آورد و گفت:ـ براي صحبت با مرد غريبه بهتره اول تماس يه صيغه محرميت به مدت طول مدت مکالمه با هم بخونيد تا با خيال راحت راجع به همه چيز حرف بزنيد. مثلا يه ساعت، دوساعت يا بيشتر.داداشم ضمن ناباوري از چيزي که ميشنيد، انگشتش روي دکمهي کنترل خشکيد و از خنده ريسه رفت...زن مجري هول شد. حرف گذاشت در دهن بانوي مجتهده:ـ با اجازهي پدرش البته!!ـ خوب... بهتره پدر هم خبر داشته باشه.صداي خندهي داداشم ديگه تا هفتخونه اونورتر ميرفت...من اگه با گوش خودم نميشنيدم باور نميکردم.
همه سرمان را مياندازيم پايين
مصطفي کرمي فيلمسازي ست که به تازگي دست ها و پاهايش را در اثر سانحه اي در هنگام فيلمبرداري يک فيلم کوتاه از دست داده و موضوع هزينه هاي بيمارستاني وي، سوژه بحث هاي داغ رسانه اي شده است. نويسنده وبلاگ "صفحه سيزده" از حضور خود و دوستان اش براي عيادت از کرمي چنين خبر مي دهد:مصطفي چشمهايش را از درد بسته بود. از ميان همان نالهها، با خنده گفت: يک بندهي خدايي آمده بود عيادت و مثلاً ميخواست حرف خوب بزند و گفت که با اين دستها گناه ميکردي، خدا هم قطعشون کرد که ديگه گناه نکني!
و ميگويد: من هيچچيز از مسئولان نميخوام. دستها و پاهايم رو بهم برگردونن. نامردم اگر هزار تومن حتا ازشون بخوام. و با بغض اضافه ميکند: هيچکس حاضر نيست به هيچقيمتي جفت دستهاش رو بده. و ناگهان با چشمهاي بسته، صحنهي برقگرفتگياش را تعريف ميکند. آن بالا، بالاي دکلي که گفته بودند برق ندارد پرت ميشده اينطرف و آن طرف و با حسرت به جاي خالي دستهايش نگاه ميکند: دستهام داغ بود. خيلي داغ. به هم چسبيده بود. منفجر شدم اون بالا... و همه سرمان را مياندازيم پايين.
پسر بچه و ميخ هايش
اين داستان را که زادمهر، نويسنده وبلاگ "روزنامه نگار جوان" آن را روايت مي کند هم بسيار خواندني بود:پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت . پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هربار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي. روز اول ، پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد . طي چند هفته بعد ، همان طور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند ، تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد . او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخ ها بر ديوار است ...بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد . او اين مسئله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار در آورد .روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخ ها را از ديوار بيرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت : پسرم ! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي. اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود . وقتي تو در هنگام عصبانيت حرف هايي مي زني، آن حرف ها هم چنين آثاري به جاي مي گذارند . تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري . اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد؛ آن زخم سر جايش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است.
زادمهر در پي نوشت مي افزايد که:اين چند روز بسيار عصباني ،ناراحت ودلگيرم. عصباني از دست خودم. از دست جامعه. از دست بعضي مسئولين که انگار هيچ چيز نمي دانند و از جامعه شناسي و مردم شناسي خبرندارند...
سها سيفي
هفدهم مرداد، گويا روز خبرنگار است. اما نويسنده هاي وبلاگ کافه تيتر ـ که وبلاگ مالکان کافه تعطيل شده اي به همين نام در تهران است ـ در اعتراض به برخوردهايي که با خبرنگاران مي شود، از خوانندگان شان خواسته اند در اين روز که از طرف دستگاه هاي دولتي روز خبرنگار ناميده شده کسي براي شان پيام تبريک نفرستد. از ميان پست هاي تازه تر اين وبلاگ، اين پست تحت عنوان "پنج نکته از يک ماه تعطيلي " خواندني تر بود که به موضوع خود کافه و سرنوشت اش مي پردازد:
پيام تبريک نفرستيد
يک: مثل خيلي از بچه هاي ديگر ما هم خانه نشين شديم؛ وقتي کافه تيتر بسته شد. نه رهبران برانداز انقلاب هاي مخملين و نه ماموران نهاد هاي امنيتي ،که برخي از دوستان ما را سرباز پياده نظام آنان مي دانستند! هيچکدام براي ما نتوانستند کاري بکنند. اماگويي همين ماموران از دو سو خيرشان به خيلي ها رسيده است. بماند و بگذريم!
دو :وقتي آگهي فروش لوازم کافه تيتر را منتشر کرديم يک فرهنگي سمسار مسلک، همه لوازم کافه را مي خواست ششصد هزار تومان بخرد. آن هم قسطي و بدون دادن چک.کافه اي که با 3 ميليون تومان (قرضي) تجهيز شده بود. تازه فهميديم کاسبي يعني چه.اين هم بماند و بگذريم.
سه: گروه آيينه،محمد آقازاده، سيد فريد قاسمي، دکتر نمکدوست،اسد امرايي،عبدالرحيم جعفري،رويا بيژني،رضا ولي زاده،اعظم کيان افراز و همه بچه هاي کافه نشين را براي همه لطفي که به ما دارند هرگز فراموش نخواهيم کرد. از دوستاني که پشت پرده و گمنام همواره به ياد ما بودند هم ممنونيم.حالِ کساني که در جلسه حاضر نشدند را هم درک مي کنيم!
چهار: آنهايي هم که عکس شان بيش از يک سال و نيم بر ديوار کافه تيتر آويزان بود، نمي دانيم چرا حتي يک تماس خشک و خالي هم با ما نگرفتند. شايد هنوز خبردار نشده اند يا شايد هم يادشان رفته است.به هر تقدير ما از کسي طلب نداريم و البته توقع پيدا کردن کار.
پنج: بخش مهمي از بقاياي کافه تيتر در خانه بسياري از بچه هاي شيراز آرام گرفت. آرزو داريم خيرش را ببينند.
مثل سوسک پرت مان ميکنند بيرون!
در حاشيه روز خبرنگار، جلال سميعي هم در وبلاگ "و غيره" چنين نوشته است:
فردا روز من هم هست؛ اگرچه در اين شش سال که نان قلم خوردهام، جز ده ماه کار راديويي، هيچوقت به روزانه نوشتن تن ندادهام. فردا هفدهم مرداد است و من فکر ميکنم هيچ چيز نيستم ... ماجرا، فروتني نيست. شکرخدا کارهاي ديگري جز نوشتن هست، که گرسنگي نيايد. اما در ايران شما تا وقتي استخدامشده نباشيد، هيچ چيز نيستيد. يک روزنامهنگار يا نويسندهي حقالتحريري در قلهي رسانهها هم که باشد، از صدقهسري دلدرد يا درددلي لنگش را ميگيرند و مثل سوسک پرتش ميکنند بيرون!
اينگونه است که هربار که يک نشريه يا يک برنامهي راديويي يا تلويزيوني توقيف و تعطيل ميشود، من به همين بيکار شدنها فکر ميکنم. طعم اخراج ناگهاني، روي هوا بودن هميشهي آرزوها، بيپناهي روزنامهنگارهاي حقالتحريري... چرا هرسال روز خبرنگار ماتم دارد؟
شما بهعنوان يک روزنامهنگار حتي حق نداريد درآمد خود را در حداقلي ثابت بدانيد، تا جرأت وام گرفتن داشته باشيد. آنهايي که از قلم زدن نان ميخورند، اميدهاشان هم وابسته به سليقههاست. سليقهي مديراني که فشارهاي بالا و پايين و خارج و داخل، مجالي برايشان نميگذارد تا به معيشت روزنامهنگارهاي پادرهوا هم بينديشند. تلفني ميشود و سفارشي و اخمي و ... تمام. دوباره يک لشگر از مهاجران هميشگي تحريريهها به بيکاري جاري در زندگي کاغذيشان برميگردند!
و مگر چند دست از دستهاي اهالي قلم به ادارهاي، حزبي يا دکاني بند است، که يک تلفن شبانه به مديرمسؤول خواب خوش «زندگي با کاري که دلم ميخواهد» را به هم نريزد؟! تازه اين نالهها از زبان طنزنويس جوانيست که يکبار زندگياش را ريـاستارت کرده تا به دلش برسد؛ زن و بچهاي هم ندارم که گرسنه مانده باشند!
چقدر دلش مي خواست کنسرت شجريان را ببيند
نفيسه زارع کهن در وبلاگ روزمرگي ها، حال و هواي دوستان دانشجوي زنداني اش را در اوين تجسم کرده و مي نويسد:
مي بينمشان نشسته اند کنار ديوار در آن سلول هاي گرم و کوچک که تنها وصفشان را شنيده ام با چراغ هاي هميشه روشن شان . گوشه اي کز کرده اند لابد و مرور مي کنند روزهاي گذشته را .
چند بار چشم ها را باز و بسته مي کنند تا تصوير مادر و فرزند و همسر را به ياد بياورند... صدايش چطوري بود؟ قيافه اش؟ نه اين شکلي نبود شايد؟؟ چقدر خسته اند؟ خدا مي داند.
به خطهاي کشيده شده بر ديوار نگاه مي کنند و به ياد مي آورند... شبهاي دم کرده که مرده را ماند در گورش تنگ، وقتي در سلول باز وبسته مي شود باز هم در دل مي لرزند لابد که "باز هم بازجويي و پاسخ به کارهاي هرگز نکرده . و داستان اعتراف گيري ...که اصلا مي خواهيم دنيا نباشد اگر کاري به جز اعتلاي وطن کرده باشيم "...اما که باور مي کند ... حالا احتمالا عبدالله در آن سلول تنگ و تاريک با آن بيماري قلبي به نفس نفس افتاده وقيافه اميرو حميد را از ذهن مي گذراند و نمي دانم محمد پسر صبور تحکيم با آن دست دردي که گاه و بيگاه به سراغش مي آمد چه مي کند ....چه بر علي مي گذرد که سه هفته از آن روزي که خنديد و گفت" نور بالا مي زنيم نه؟ " نشنيده ام صدايش را...بهرام چه مي کند؟ حتما گوشه اي نشسته و مرغ سحر زمزمه مي کند و نمي داند که اين بيرون هم شجريان باز اين نوا را مي خواند چقدر دلش مي خواست کنسرت شجريان را ببيند ..
در خانه خودشان زنداني شان کنيد
نويسنده وبلاگ کافه ناصري با توجه به حکم محکوميت عمادالدين باقي، همسر و دخترش؛ پيشنهادي به قوه قضائييه داد:
از ميان همه خبرهاي امروز، محکوميت خانواده باقي از همه جالبتر بود. امروز اعضا خانواده عمادالدين باقي هر کدام به سه سال زندان محکوم شدهاند. خود باقي و فاطمه کمالي همسرش و دخترشان، اتهامشان اجتماع و تباني به منظور انجام جرايمي بر ضد امنيت کشور است. مثل اين که قضيه مافيايي بوده است. من پيشنهادم اين است که قوه قضائيه زحمت نکشد. لازم نيست براي اينها در اوين سوئيت بگيرد. ميتوان از خانه خودشان به اين منظور، استفاده بهينه کرد. يعني به جاي انتقال اين سه نفر به زندان، يک زندانبان تمام وقت براي اين خانواده استخدام شود.
به کلي تکذيب مي شود
چند روز پيش وب سايت الف از قول سيد محمد خاتمي نقل کرده بود که اگر محمدعلي ابطحي مدام بر حضور وي در انتخابات آينده تاکيد مي کند ناشي از آن است که به دنبال پست نان و آبداري مي گردد.
در اين باره محمدعلي ابطحي در وب سايت خود چنين توضيحاتي داد:
چند روز پيش سايت الف وابسته به آقاي توکلي که در ميان سايت هاي اصول گرا به طور نسبي، متين تر است، خبري از قول منبع خودش در باران منتشر کرد. حرف هايش خيلي عجيب به نظر مي رسيد. يک قسمتش با اين که اسم را حذف کرده بودند کاملاً به من تطبيق مي کرد. از قول آقاي خاتمي نوشته بود آقاي ... هر کجا مي رود از من خرج مي کند. او مي خواهد من بيايم. دنبال پست مي گردد و مي خواهد من به او پست بدهم. ولي من به هيچ وجه به دنبال کار اجرائي نخواهم بود. حسابي دلخور شدم. اتفاقاً همان روز آقاي خاتمي را ديدم. خودش پرينت اين خبر را که جلوي من بود برداشت و خواند. آقاي خاتمي خيلي راحت تر از حرف زدن، مي نويسد. ديدم کنار اين مطلب فوري نوشت: به کلي تکذيب مي کنم. مي دانستم که اين حرف را نزده است.
تشريفات شرعي صيغه تلفني
زيتون همچنان خواندني است. به آخرين پست اين وبلاگ تحت عنوان "صيغه تلفني" توجه کنيد:
فکر کنم شنبه بود. ظهر تا خونه اومدم، بياختيار اول تلويزيون رو روشن کردم و بعد مشغول گرم کردن ناهارم شدم. داداشم هم سرزده آمد. اي بخشکي شانس! مگه ميذاره چيزي به من برسه!داشتم آب غذا رو زياد ميکردم که صداشو شنيدم: ـ تو که هر مزخرفي که تلويزيون داشته باشه نگاه ميکني!زني مجتهده - در کانال دو- داشت به سئوالات مذهبي جواب ميداد. اتفاقا نه توجهي به حرفاش داشتم و نه از توي آشپزخونه تلويزيون معلومه که نگاه کنم. فقط از روي عادت و اينکه صدايي تو خونه بياد روشنش کرده بودم. برادرم رفت کنترل تلويزيون رو از روي ميز برداشت که يا خاموش کنه يا بذاره روي يه کانال ديگه که ناگاه صداي دختري از تلفن تلويزيون اومد که از زن مجتهده ميپرسيد:ـ مدتيه با پسري غريبه تلفني صحبت ميکنم. گناه نميکنم؟خانم مجتهده کمي روي صندلي جابهجا شد. چادرشو با انگشت اشاره بيشتر روي صورتش آورد و گفت:ـ براي صحبت با مرد غريبه بهتره اول تماس يه صيغه محرميت به مدت طول مدت مکالمه با هم بخونيد تا با خيال راحت راجع به همه چيز حرف بزنيد. مثلا يه ساعت، دوساعت يا بيشتر.داداشم ضمن ناباوري از چيزي که ميشنيد، انگشتش روي دکمهي کنترل خشکيد و از خنده ريسه رفت...زن مجري هول شد. حرف گذاشت در دهن بانوي مجتهده:ـ با اجازهي پدرش البته!!ـ خوب... بهتره پدر هم خبر داشته باشه.صداي خندهي داداشم ديگه تا هفتخونه اونورتر ميرفت...من اگه با گوش خودم نميشنيدم باور نميکردم.
همه سرمان را مياندازيم پايين
مصطفي کرمي فيلمسازي ست که به تازگي دست ها و پاهايش را در اثر سانحه اي در هنگام فيلمبرداري يک فيلم کوتاه از دست داده و موضوع هزينه هاي بيمارستاني وي، سوژه بحث هاي داغ رسانه اي شده است. نويسنده وبلاگ "صفحه سيزده" از حضور خود و دوستان اش براي عيادت از کرمي چنين خبر مي دهد:مصطفي چشمهايش را از درد بسته بود. از ميان همان نالهها، با خنده گفت: يک بندهي خدايي آمده بود عيادت و مثلاً ميخواست حرف خوب بزند و گفت که با اين دستها گناه ميکردي، خدا هم قطعشون کرد که ديگه گناه نکني!
و ميگويد: من هيچچيز از مسئولان نميخوام. دستها و پاهايم رو بهم برگردونن. نامردم اگر هزار تومن حتا ازشون بخوام. و با بغض اضافه ميکند: هيچکس حاضر نيست به هيچقيمتي جفت دستهاش رو بده. و ناگهان با چشمهاي بسته، صحنهي برقگرفتگياش را تعريف ميکند. آن بالا، بالاي دکلي که گفته بودند برق ندارد پرت ميشده اينطرف و آن طرف و با حسرت به جاي خالي دستهايش نگاه ميکند: دستهام داغ بود. خيلي داغ. به هم چسبيده بود. منفجر شدم اون بالا... و همه سرمان را مياندازيم پايين.
پسر بچه و ميخ هايش
اين داستان را که زادمهر، نويسنده وبلاگ "روزنامه نگار جوان" آن را روايت مي کند هم بسيار خواندني بود:پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت . پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هربار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي. روز اول ، پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد . طي چند هفته بعد ، همان طور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند ، تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد . او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخ ها بر ديوار است ...بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد . او اين مسئله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار در آورد .روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخ ها را از ديوار بيرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت : پسرم ! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي. اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود . وقتي تو در هنگام عصبانيت حرف هايي مي زني، آن حرف ها هم چنين آثاري به جاي مي گذارند . تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري . اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد؛ آن زخم سر جايش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است.
زادمهر در پي نوشت مي افزايد که:اين چند روز بسيار عصباني ،ناراحت ودلگيرم. عصباني از دست خودم. از دست جامعه. از دست بعضي مسئولين که انگار هيچ چيز نمي دانند و از جامعه شناسي و مردم شناسي خبرندارند...
No comments:
Post a Comment