Friday, August 03, 2007

حال همه ما خوب است،اما تو باور نكن!/ دلارام علی

مرداد 1386
ساعت حوالي 7 شب است. تلفن زنگ مي زند، صدا قطع و وصل مي شود. صداي لرزاني از پشت گوشي مي گويد: يكي از بچه ها را گرفته اند. تلفن امان نمي دهد. قطع مي شود. مضطرب از تلفن ثابت شماره كسي را كه چند دقيقه پيش خبر را گفته مي گيرم. بي هيچ سلام و عليكي مي پرسم: كي؟ كجا گرفته اند؟ امير يعقوبعلي. پارك انديشه.
از پيشترها مي شناسمش. صورت شيرينش را، خنده اي كه هميشه روي لبانش است؛ شوخي هايش را كه هيچ وقت تمامي ندارد و پشتكارش را براي رسيدن به همه آنچه مي خواهد به دست آورد.
تلفن در دستم خشك مي شود. صدايي از پشت گوشي مي گويد: مي توانيد به خانواده اش خبر دهيد؟ و تنها يك كلمه جواب مي دهم: باشه.
از دادن خبرهاي بد بيزارم. خبر دستگيري دوستي را به خانواده اش بدهم كه آشناي قديمي روزهاي نه چندان دور دانشكده است. چه بگويم؟ چگونه بگويم؟ دوستي بارم را سبك كرده است و گويي خبر را رسانده. چند روز بعد تولد امير است. به خانه اش مي رويم تا جشن بگيريم. تولد دوباره اميري كه امسال تولدي ديگرگونه دارد در بند 209 زندان اوين.
صداي لرزان مادرش را كه مي شنوم ياد صداي لرزان مادرم مي افتم وقتي كه بازجويم كنارم ايستاده بود تا براي چند دقيقه به خانه تلفن كنم و فقط بگويم كه حالم خوب است و نگران نباشيد. كه نه حالم خوش بود و نه مي شد به مادر گفت كه نگران نباشد.
كيك تولدش را كه فوت مي كنيم اشك از چشمان مادرش سرازير مي شود و من بي اختيار ياد پدرم مي افتم كه چگونه وقتي زنگ خانه را زدم اشك از چشمانش چكيد. چقدر پدرها و مادرهاي ما به هم شبيه اند اميرجان.
امير جان اكنون دو هفته اي مي گذرد كه به خانه نيامده اي و تنها يك بار موفق شدي كه تلفن بزني. مي بيني حتي صدايت را از مادرت دريغ مي كنند. حتماً وقتي شماره خانه را مي گرفتي، بازجويت كنارت ايستاده بود با دستي نزديك به دكمه قطع تماس كه اگر حرف اضافه زدي قطع كند. حتماً مادرت وقتي صدايت را شنيد، صدايش لرزيد، حتماً چند قطره اشكي ريخت، اما نگران نباش. صدايت نلرزد. اشك از چشمانت نريزد كه ما قدم در راهي بزرگ نهاده ايم. اين روزها كه بگذرد دوباره مي شنوم صداي خنده هايت را و دوباره قدم خواهيم زد در خيابان هاي اين شهر و دوباره دور هم جمع خواهيم شد و تو برايمان خواهي گفت كه چه روزهايي بر تو گذشته در بند گرم 209 اين روزها.
هژير برايت نوشته كه صاحب خانه بي رحمي داري كه بيرونت خواهد انداخت از خانه استيجاري بدون اجاره بها و بدون پول آب و برق و گاز و تلفن. و اميدوارم كه صبرش به آخر ماه نرسد
خوب اميرجان: نامه ام بايد كوتاه باشد بي حرفي از ابهام و آينه
اين روزها اگر در گذري ناگهاني ميان بازجويي ها بهاره مان را ديدي بگو: دلمان برايش تنگ است و هي بهار بهار
براي باغ بابونه آرزو مي كنيم . اين روزها بدون شما....
نه، بايد برايت از نو بنويسم:
حال همه ما خوب است اما تو باور نكن
!

No comments: